یک سال گذشت .....چقدر زود
عزیزه مامان میگم تا بدونی .بدونی که به همین راحتی ها که فکر میکنی به وجود نیامدی .از روز اولی که اومدی تو دل مامانی فقط یه هفته اول راحت بودم از هفته دوم به بعد از بدترین دوران زندگی مامان بود بقیه در ادامه مطلب ............. هر روز حالت تهوع های بد .خیلی بد .طوری که از دستشویی در نمیومدم .چون دیگه توانی واسم نمونده بود که بدو بدو برم دستشویی روتون گلاب بالا بیارم ... توی ٣ روز ٤ کبلو نیم کم کردم .واقعا داشتم میمردم .حتی آب نمیتونستم بخورم .خیلی حالم بعد بو رفتم پیش دکتر لقایی هم بهم آمپول اد هم قرص از یه طرف میترسم نکنه باز زدن آمپول بلایی سرت بیاد همش استرس داشتم .از کمردردام بگم که نابودم کرد وقتی راه میرفتم مادر جون میگفت ...
نویسنده :
مامان و بابا جون
11:51