یک سال گذشت .....چقدر زود
عزیزه مامان میگم تا بدونی .بدونی که به همین راحتی ها که فکر میکنی به وجود نیامدی .از روز اولی که اومدی تو دل مامانی فقط یه هفته اول راحت بودم از هفته دوم به بعد از بدترین دوران زندگی مامان بود بقیه در ادامه مطلب .............
هر روز حالت تهوع های بد .خیلی بد .طوری که از دستشویی در نمیومدم .چون دیگه توانی واسم نمونده بود که بدو بدو برم دستشویی روتون گلاب بالا بیارم ...
توی ٣ روز ٤ کبلو نیم کم کردم .واقعا داشتم میمردم .حتی آب نمیتونستم بخورم .خیلی حالم بعد بو رفتم پیش دکتر لقایی هم بهم آمپول اد هم قرص از یه طرف میترسم نکنه باز زدن آمپول بلایی سرت بیاد همش استرس داشتم .از کمردردام بگم که نابودم کرد وقتی راه میرفتم مادر جون میگفت مثله پنگوئن راه میری
از هم چیز متنفر شده بودم از هر چیز که فکرشو بکنی الا باباییالهی فداش بشم خیلی اذیتش کردم دوران بارداریم دست خودم نبود که
بابایی که کنارم بود بهم اعتماد به نفس میداد بهترین شوهر دنیا بود همین الانشم نمیذاره آب تو دله منو شما تکون بخوره
از روز زایمان بگم امیدوارم بزرگ شدی اینا رو خوندی ناراحت نشی گلکم
به معنای واقعی بدترین روز عمرم بود خیلی درد داشتم خیلی از همه اون ٩ ماه بدتر .همه چیز تا شب نسبتا بد نبود اما روز بعد نفس تنگی گرفتم از کمر درد م داشتم میمردم با مادر جونو بابایی رفتیم بیمارستان ساعتایی ٣:٣٠ بود خیلی درد داشتم به خدا گفتم من که دارم میمیرم آینازو واسه بابایی سالم نگه دار
یکساله اومدی و زندگیمون با توجه به مشکلاتی که داشتیم قشنگتر از قبل کردی.واقعا عاشقت هستیم .نه تنها من و بابایی بلکه همه عاشقتن ............
امیدوارم مادر خوبی واسه شما و همسر خوبی واسه بابایی باشم .امیدوارم خدا انقدر بهم توان بده که بتونم فرشته ای رو که بهم داده به خوبی بزرگ کنم و پرورش بدم
با سلول سلول بدنت حرف میزنم.بوش میکنم.بوسش میکنم ...........و واقعا فکر نمکنم حسی زیباترو بهتر از این تو ی دنیا باشه عزیزم روز به روز بزرگتر شو و مایع افتخار ما باش
اینم یه عکس واسه اینکه پستت خالی نباشه
خدایا صد هزار متبه شکر واسه این فرشته که از آسمون فرستادی