آینازآیناز، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

آیناز نفس مامان و بابا

آیناز دوردونه من

آیناز گلی عزیزتر از جان   زندگیت به روشنی دریا به بزرگی اقیانوس و به وسعت آسمان آبی، به گرمی خورشید فروزان باد »   می نویسم برای تک دخترم تک ستاره آسمانم تا بدانی که چقدر دوستت داریم. لحظه ها خیلی سریع می گذرند و نازنین من بزرگ و بزرگ تر می شود هر روز خود را با این دنیا بیشتر وقف می دهد چیزهای جدید یاد می گیری و حرف هایی به خوش رنگی برگ گل می زنی و دنیای ما را با بودنت خوش بو تر کرده ای    برایت روزها و سالهای قشنگی آرزو دارم سال هایی پر از گل های سنبل و دنیایی پر از مریم ها که می توانند دشت گلی برایت درست کنند.   من...
11 تير 1392

بچه ریزه میزه ببین چقد تمیزه ....

 آیناز گلی مامان هنوز دندون در نیاورده ولی به مسواک علاقه داره قربونت برم من نفسم پيامبر الهي داده به ما پيامي  پيامش را شنيدم ، به جان و دل خريدم اي كودك توانا ، فرزند خوب و دانا صبح و ظهر و بعد از شام  مسواك بزن بر دندان  تا باشي شاد و خندان  ...
10 تير 1392

خدا رو شکر حالت بهتره

سلام عروسک مامان ديروز كه از سر كار اومدم خيلي حالت بهتر بود . بعد از ظهر شما خواب بودي و منم كنارت خوابيده بودم .همینطوری که خوابم بودم دیدم یکی یواش داره موهامو میکشه نگو عروسک مامان بود .بعدش من بلندت کردم باهم ر فتيم حموم و كلي آب بازي كردي و حالت جا اومد بعد از حموم که اومدی کلی به شما رسیدم خوشگل موشگل شدی با بابایی رفتی بیرون بعد من موندمو کارای خونه .بخاطر شما که هرچیزی رو زمین ببینی فورا تو دهنت میکنی مجبورام همجا تمیز باشه     من این همه خوشبختی محاله محاله و در آخر   ...
10 تير 1392

از طرف بابا

      دختر که باشی نفس بابایی لوس ِ بابایی عزیز دردونه بابایی حتی اگر بهت نگه . دستت رو میذاره روی چشماشو میگه : این تویی که به چشمای من سوی دیدن میدی خلاصه دختر یک کلام .... نـــفــــس بـــابــــاســــت ... ...
9 تير 1392

اندر احوالات آیناز گلی ما

عزيزه دلم الان دقيقاً ٢ روز و که بد غذا ميخوري ، بد ميخوابي ، توي خواب همه اش ناله ميكني يا از خواب ميپري ، گوشات رو محكم فشار ميدي و موهات و ميكشي  خودت از كشيده شدنشون دردت مياد و پشتش گريه ميكني. جز بغل من و بابای بغل کسی نمیری .دیشب تا صبح بالا سرت بیدار بودم .دوباره ياد اولايي مي افتم كه دنيا اومده بودي. همه اش بي تابي و بدخوابي. فشار كاري هم اين روزا خيلي زياده. فقط خداروشكر ميكنم كه پرستارت صبحا پیشت هست اگه میاوردمت سر کار حتما دیونه میشدم .خلاصه اميدوارم اين روزا هم زور سپري بشه و راحت بشي.خيلي غصه دارم. و همه اش نگرانتم. دلم نميخواست توي وبلاگت واست خاطرات تلخ بنويسم. اما ميگم ،تا وقتي بزرگ شدي بخوني و بدوني كه به چه...
9 تير 1392

دنیای منی تو

از خدا دیگر هیچ نمیخواهم ، دیگر هیچ آرزویی ندارم ، رویایم را میخواستم که به آن رسیدم ، دنیا را میخواستم که آن را به دست آوردم ، رویایی که همان دنیای من است، و تویی که همان دنیای منی….       ...
5 تير 1392